متحیرم
06 آذر 1400 توسط هاجر ایوبی اروشکی
چشمانم دیگر توان گریه کردن ندارد، از سوزش ودرد جایی را نمیبیند. به نورزرد رنگ خیره کننده ای دوخته شده است، حس وحال عجیبی است، فضاپرشده است از نگاهای سردردگم
در ذهنم تکاپویی به پاشده است، وجدال در اینکه کدام یک را به زبان بیاورم.
یک به یک ادمها از جلوی چشمانم رد میشوند. احساس گناه میکنم،مبادا کسی را فراموش کنم،
زبانم به تته پته افتاده است، که کدام یک از خواسته هایم را بگویم.
زمان به سرعت برق و باد میگذرد، گویی همه دست در دست هم داده اند تا من نتوانم چیزی بگویم،
نمیدانم از ذوق دیدن بخندم، یا از شوق وصال گریه کنم؟
جواب را فهمیدم، تو فقط دلت را به من گره بزن…….
غوغایی در من به پاشده بود،
پرهای سبز رنگ و زیبا صورتم را تکان داد و اشکهایم جمع شدند، چشمانم را چندبار بازو بسته کردم…….
ادامه دارد……